فکاهیات، لطیفهها و اشعار پندآموز| ۲
یزید را هیچ کس قبول ندارد
واعظی در بالای منبر برای خشنودی اهل تسنّن گفت: یزید رضیاللهعنه. شخصی سنّی بلند شد و گفت: «تو شنیدهای باید تقیّه کرد، اما نه اینجا، ما دیگر یزید را رضیاللهعنه نمیگوییم.»
السِّنخيَّةُ عِلَّةُ الاِنضِمامِ
دیوانهای به جالینوس حکیم اظهار ارادت و دوستی کرد؛ جالینوس نزد دوستان خود آمد و گفت: «شما را به خدا آیا آثار دیوانگی در من پدید آمده است؟!»
گفتند: از کجا میگویی؟ جواب داد: مرد دیوانهای امروز به من اظهار ارادت میکرد.
ولخرجی
روزی امیر تیمور پادشاه، از خواجه حافظ شیرازی پرسید: من تمام شهرها را خراب کردم تا سمرقند را آباد نمودم تو او را با بخارا ضمیمه کردی و به خال لب یک هندو بخشیدهای؟
(چنان که حافظ در آن شعر معروفش میگوید:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را)
حافظ جواب داد: اگر این طور ولخرجی نمیکردم به این مفلسی و پریشانی مبتلا نمیشدم.
گنگی و مستی
مستی کنار خیابان افتاده بود، پاسبان بالای سرش رسید و گفت: برخیز برویم. مست پرسید: به کجا برویم؟ پاسبان گفت: کلانتری. مست: اگر من میتوانستم راه بروم به خانه خودم میرفتم و کنار خیابان نمیافتادم.
روزی به در میکده دیدم مستی
گفتم ز چه با الكل و می پیوستی
گفتا: که ز عقل وار هم خر بشوم
گفتم: به خدا غصّه مخور خر هستی
خوشکلامی روضهخوان
دزدی شبانه وارد خانه روضهخوانی شد، تمام اسباب و اثاثیه او را جمع کرد، در یک رختخواب پیچید، وقتی که خواست آن را بلند کند، گفت: «یا علی».
صاحب خانه بیدار شد، مچ دست او را گرفت و گفت: «هر چه در مدّت عمر گفتم «یا حسین» و جمع کردم، تو با یک یا علی میخواهی همه را ببری!!»[1]
حمّامهای خزانهدار
مردی به دیگری فحاشی میکرد، شخصی رسید و گفت: این همه خودت را دردسر نده، من به تو یک فحش یاد میدهم که جامع همه چیز باشد، یک مرتبه به او بگو: «آب خزانهی حمّام، به گور پدرت» زیرا آب خزانه همه چیز دارد!!
جواب تاجر به گدا
گدایی در مسجدی نزد یکی از تجّار رفته و گفت: حاجی آقا! نماز جماعت میخوانی آخر چیزی هم در راه خدا انفاق کن!
حاجی آقا: برو خدا پدرت را بیامرزد، من نماز جماعت را هم برای استفاده از حمد و سورهاش میخوانم!!
تیرانداز ناشی و فیلسوف زرنگ
فیلسوفی در صحرایی سیر میکرد. تیرانداز جاهل و نوآموزی را دید، هدفی را نشان کرده و تیر بر راست و چپ آن میانداخت. و اصلاً تیرش نزدیک هدف نمیافتاد.
فیلسوف ترسید که مبادا تیر بر او زند، رفت و متصل به هدف نشست و گفت: «لَم اَرَ مَوضِعاً اَسلَمُ مِن هَذا... : هیچ مکانی را سالمتر از اینجا نمیدانم زیرا یقین دارم که تیر او به هدف نمیخورد.»[2]
پیرزن و سیاه به بهشت نمیروند!
روزی پیرزنی، به حضور رسول خدا(ص) آمده و عرض کرد: «عاقبت من در قیامت به کجا خواهد انجامید؟»
رسول خدا: پیرزن به بهشت نخواهد رفت. آن زن با حال گریان از حضور آن جناب بیرون آمد، در راه با «بلال» ملاقات کرد.
بلال: ای پیرزن! چرا گریه میکنی؟!
پیرزن: رسول خدا فرمود پیرزن به بهشت نمیرود!!
بلال: نباید رسول خدا(ص) چنین فرموده باشد، برگرد به حضور آن حضرت برویم، و بار دیگر بپرسیم.
با هم نزد پیامبر(ص) مشرّف شدند، بلال عرض کرد: یا رسول الله! شما به این پیرزن چنین فرمودهاید؟
پیامبر: آری! این که سهل است «سیاه هم به بهشت نخواهد رفت!»
بلال نیز افسرده شد و با حال گریان از حضور رسول خدا(ص) بیرون آمد، در بین راه با «ابن عبّاس» برخورد کردند. ابن عبّاس از سبب گریه آنها پرسید، آنها قصّه را بازگو نمودند.
ابن عباس: رسول خدا(ص) با شما «مزاح» کرده است و راست فرمود، زیرا پیر جوان میشود و سیاه سفید میگردد و سپس به بهشت میروند (با پیری و سیاهی به بهشت نمیروند.)[3]
حَيَّ عَلَى الزَّكَاةِ
در شهر پر جمعیّتی، هنگامی که مؤذن، اذان گفت، مردم با شتاب به سوی مسجد روانه میشدند. ظریفی از آنجا عبور میکرد، گفت: واقعا اگر مؤذّن به جای «حَيَّ عَلَى الصَّلَاةِ» حَيَّ عَلَى الزَّكَاةِ میگفت: اینها چنین شتاب میکردند؟! بلکه به عکس میشد یعنی در فرار از مسجد از هم سبقت میگرفتند!![4]
فایده بارانی
روزی زنی سوار اتوبوس شد، بچّه شیر خواری در بغلش بود؛ برای نشستن جا نداشت، کسی هم بلند نشد که جایش را به او واگذار کند، ناچار زن به مردی که نشسته بود رو کرد و گفت: «آقا! ممکن است خواهش کنم که این بچّه را یک دقیقه نگهدارید.» مرد گفت: البته؛ ولی چرا من؟ زن گفت: «برای این که شما لباس بارانی تنتان است!» (یعنی اگر ادرار کند، رطوبت آن به بدنتان نمیرسد)
دلیلهای دندان شکن!
از «سجاح» (زنی که بعد از پیغمبر اسلام(ص) ادّعای پیغمبری کرد) پرسیدند: «دلیل تو بر ادّعایت چیست؟» در جواب گفت: پیامبراسلام(ص) فرمود: «لا نَبِیَّ بَعْدِی: بعد از من پیامبرِ مرد نخواهد بود.» نفرمود «لا نَبِیَّةَ بَعْدِی: بعد از من پیامبر زن نخواهد بود.»
در زمان متوکّل عباسی مردی ادّعای پیغمبری میکرد، و نامش «نصرالله» بود، متوكّل از وی پرسید «دلیل تو بر ادّعایت چیست؟» گفت: آیه شریفه قرآن که میفرماید: «إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ..!»؟[5]
استفاده دلخواه از دین
بنان بن طفیل از مشاهیر «ظرفا» است که به شکمپروری و پرخوری معروف است. از وی پرسیدند از قرآن مجید، کدام آیه را دوست داری؟ جواب داد این آیه را: «وَ مَا لَكُمْ أَن لَا تَأْكُلُوا: چرا نمیخورید؟»[6]
پرسیدند: از اوامر قرآن چه امری را به کار میبری؟ گفت: «كُلُوا وَ اشرَبُوا: بخورید و بیاشامید.»[7]
سؤال کردند: از نواهی قرآن چه نهی را متابعت میکنی؟ گفت: «وَ لا تُسْرِفُوا: اسراف نکنید.»[8]
پرسیدند: از قرآن چه دعایی را انتخاب کردی؟ گفت: «رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ: پروردگارا بر ما نازل کن از آسمان سفرهای پر از طعام را»[9]
پرسیدند: از احادیث چه حدیثی را دوست داری؟ گفت: فرموده رسول خدا را که از آن بزرگوار نقل شده: «لَوْ دُعِيتُ بِكِرَاعٍ لَأَجَبْتُ: اگر مرا به خوردن پاچه گوسفندی هم دعوت کنند، اجابت میکنم.»[10]
پاسخ بهلول به سؤال هارون
روزی هارون پنجمین خلیفه عباسی با بهلول به حمّام رفت، هارون در گرمخانه حمّام از بهلول پرسید: «اگر من قابل فروش بودم، چقدر ارزش داشتم؟»
بهلول بی درنگ پاسخ داد: «پنجاه درهم.»
هارون: ای دیوانه! تنها لنگی که پوشیدهام پنجاه درهم ارزش دارد.
بهلول: بیچاره! من هم فقط همان لنگ را قیمت نمودم (یعنی خودت هیچ ارزشی نداری!)
زن و وام
شاعری بذلهگو از زنان، دل پری داشت و از وام گرفتن میترسید، این رباعی را گفت:
مرد آزاده به گیتی نکند میل دو کار
تا وجودش همه روزه به سلامت باشد
زن نخواهد اگرش دختر قيصر بدهند
وام نستاند اگر وعده قیامت باشد.
سیّد شفایی شاعر خوشذوق در پاسخ او این رباعی را گفت:
مرد آزاده به گیتی برود سوی دو کار
تا که پیوسته وجودش خوش و راحت باشد
زن بگیرد اگرش دختر تونتاب دهند
وام بستاند اگر وعده دو ساعت باشد
لاف بیجا
مردی هر روز با پوست دنبهای سبیل خود را چرب میکرد و در هر مجلسی که مینشست دست به سبیل خود میکشید و خوراکیهای چرب و لذيذ را نام میبرد که من خوردهام و گواه من، سبیل چرب من است، یک روز در میان انجمنی از مردم، پسرش نیز بود و این گفتههای بیجا را میگفت ناگاه گربهای دنبهای را به دهان گرفته، در آنجا عبور کرد، بیدرنگ پسرش از ترس عتاب پدر، خود را به میان مجلس انداخت، و در همان جا رو به پدر کرد و گفت:
آن دنبه که هر صبحی بدان / چرب میکردی لبان و سبلتان
گربه آمد ناگهانش در ربود / بس دویدیم و نکرد آن جهد سود
صدای خنده از حاضران بلند شد، مرد گزافه گو خجل و شرمنده گردید.
راستی را پیشهی خود کن مدام / تا شوی در هر دو عالم نیک نام[11]
حاضرجوابی
پادشاهی که سنّی بود با وزیرش که شیعه بود در گردشی از کنار قبرستان عبور میکردند دیدند سگی پای خود را بلند کرده و بر روی قبری ادرار میکند، پادشاه گفت: «جناب وزیر! گویا صاحب این قبر، شیعه است که این سگ روی قبرش ادرار میکند.»
وزیر گفت: «لابد این سگ سنّی است که چنین میکند!»
پینوشتها
[1] . دیوان خوشدل.
[2] . بحر اللئالی، ص ۳۰۷.
[3] . بحراللئالی، ص ۱۷۱.
[4] . بحراللئالی، ص ۳۰۶.
[5] . ریاض الحكايات، صفحه ۱۲۹.
[6] . انعام: ۱۱۹.
[7] . اعراف: ۳۱.
[8] . همان.
[9] . مائده: ۱۱۴
[10] . بحراللئالی، ص ۳۰۹.
[11] . داستان های مثنوی، ص۷۰.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی